خالی ام از حرف

خالی ام از حرف

خالی ام از حرف

پرم از دلتنگی

تشویش هجرت باران

خسته ام از اندیشه..دلگیرم از سوالات بی انتها

الوده ام به روز مرگی

دورم از عشق

بی میلم به گفتن یا نگفتن

حنجره را رغبتی به فریاد نیست

تلخم..ناپاکم..مبهوتم..دل چرکینم..خشکمناکم

از خود فرسنگها فاصله دارم..فاصله ای که کم نمی شود

در عذابم..در تب و تابم..در التهابم

خسته ام..خسته ام از تکرار..از تکرار لبخند بی ریشه!میان این درد تا درد بعدی

فرسوده ام..رنجورم..خسته ام..خسته ام..

کجاست بارانی از عطوفت بی منت تا نمناکم کند...

کجاست دستی تا بگیرددستم از روی مهر...

کجاست ان در که به نورباز شود...

کجاست باران؟

کجاست؟